امروز برای اولین بار با یه بیمار اعصاب و روان ارتباط گرفتم و در واقع اولین مصاحبه روانم رو انجام دادم. تجربه خیلی متفاوتی بود. تا روز قبلش به هیچ وجه دوست نداشتم بهشون نزدیک شم و واقعا ازشون میترسیدم، رد مشت روی در یکی از اتاقهای بیمارا هم قطعا یکی از دلایل ترسم بود، و داستانهایی که همیشه از بیماران روان شنیدیم.

ولی به حرف استاد اعتماد کردم و با وجود لرزش دست و ترس رفتم جلو و با آقای میانسالی به اسم حبیب ارتباط گرفتم. آقا حبیب افسردگی داشت و خودش معتقد بود که هیچ مشکلی نداره و الکی آوردنش بیمارستان. هیچ علاقه ای به خارج شدن از تختش و اتاقش نداشت، حتی با اصرارای شدید خدمه! 

بالکل ترسم ریخت، این بیمارا نه تنها ترسناک نبودن بلکه خیلی هم مظلوم و بی آزاربودن:( فقط شاید اون چیزی که اونا دیده بودن و کشیده بودن رو ما تجربه نکرده باشیم و نتونیم درکشون کنیم.

چقدر من این پای حرفای بیمارا نشستن رو دوست دارم:)  خدارو چه دیدین، شاید یه روزی یه "روان پرستار" شدم!

بماند به یادگار

25 شهریور 98


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

#کوهنوردان_آزادصفه انشاجو تعمیر چیلر در اصفهان روزگار نو آتلیه عکاسی کودک Leo موسسه ونوس | سایت مرکزی موسسه ونوس | ونوس کنکور چت قشم مشکلات اندروید | ویندوز | iOS | آیفون