امروز برای اولین بار با یه بیمار اعصاب و روان ارتباط گرفتم و در واقع اولین مصاحبه روانم رو انجام دادم. تجربه خیلی متفاوتی بود. تا روز قبلش به هیچ وجه دوست نداشتم بهشون نزدیک شم و واقعا ازشون میترسیدم، رد مشت روی در یکی از اتاقهای بیمارا هم قطعا یکی از دلایل ترسم بود، و داستانهایی که همیشه از بیماران روان شنیدیم.
ولی به حرف استاد اعتماد کردم و با وجود لرزش دست و ترس رفتم جلو و با آقای میانسالی به اسم حبیب ارتباط گرفتم. آقا حبیب افسردگی داشت و خودش معتقد بود که هیچ مشکلی نداره و الکی آوردنش بیمارستان. هیچ علاقه ای به خارج شدن از تختش و اتاقش نداشت، حتی با اصرارای شدید خدمه!
بالکل ترسم ریخت، این بیمارا نه تنها ترسناک نبودن بلکه خیلی هم مظلوم و بی آزاربودن:( فقط شاید اون چیزی که اونا دیده بودن و کشیده بودن رو ما تجربه نکرده باشیم و نتونیم درکشون کنیم.
چقدر من این پای حرفای بیمارا نشستن رو دوست دارم:) خدارو چه دیدین، شاید یه روزی یه "روان پرستار" شدم!
بماند به یادگار
25 شهریور 98
امروز روز آخر کاروان سلامت مناطق سیل زده بود
دوباره سوار مینی بوس شدیم و رفتیم سمت روستا. نسبت به روزای قبل تعداد مریضا خیلی بیشتر بود. از سوتیایی که جلو ترم بالاییامون دادم نگم دیگه:/ اون از پنی سیلین بچه که رفتم بزنم سفت شد همش پاشید تو صورتم و از رگ پیرزنه که بعد اینکه گرفتم موقع وصل کردن ست سرم کلی خون ریخت رو تخت:[ انگاری که بار اولم باشه شبیه دست و پا چلفتیا شده بودم
هفت روز رفتیم مناطق محروم و واقعا اگه هفت روز دیگه هم بود میرفتم. عالی بود این اردو. تیمی که از قم اومده بودن فوق العاده حرفه ای و خوب و با اخلاق بودن. امیدوارم بازم همو ببینیم وبازم این اردوها تکرار شه:)
درباره این سایت